Sunday, August 22, 2010

این کجا و آن کجا

ساعت 7:50

-اه این دیگه چه ربناییه!

-مردشور ریختشون رو ببرن... من از بچگی با ربنای شجریان بزرگ شدم، مامانم هروقت صداش رو می شنید اشک از چشماش جاری می شد.

-بگذار الان ربنای شجریانو می گذارم.

-چند دقیقه دیگه اذانه!

-الان، بگذار کامپیوتر بالا بیاد.



ربّنا لا تزغ قلوبنا...



صداش رو می برم بالا

بغض گلوی هممون رو می گیره

مادرم طاقت نمیاره و بغضش می ترکه

اشک تمام صورتمو پر می کنه

سرمو می ندازم پایین نمی خوام کسی اشکامو ببینه

اما نه، چون جرات نمی کنم اشکای پدرمو ببینم

No comments:

Post a Comment