Saturday, August 28, 2010

آقا...

امروز روز عجیبی بود اتفاقات زیادی برام افتاد که خدا رو شکر به خیر گذشت.
همینطور که سوار ماشین بودم و داشتم به سمت خونه حرکت می کردم دائم به خودم می گفتم خدایا شکرت بهمون رحم کردی!
رسیدم پشت چهارراه. پسر بچه ای قرآن های کوچکی دستش بود و داشت به ماشین های پشت چراغ می فروخت. ماشین جلویی ردش کرد رفت. (صدای آهنگ ماشین هم بالا بود، "این نامه را برایت / از پشت میله های سرد/ با رنگ سبز جان....")
صداش زدم.
آقا پسر، آقا پسر بیا (دست کردم و دو تومن بهش دادم و یه قرآن ازش گرفتم و دستی به سرش کشیدم)
-آقا مادرم مریضه و دارو می خواد!
-بیا عزیزم (هزار تومن دیگه بهش دادم اما از چشماش معلوم بود ازم متنفره.)

بقیه راه تو فکر این پسر بودم. رسیده بودم سر خیابونمون. زن جوونی با بچه کوچولوش تو بغلش وایساده بود.
دیدم سرش رو خم کرد و به ماشین جلویی چیزی گفت. ماشین جلویی هم نیش ترمزی زد ولی رفت.
با توجه به سابقه بد خیابون خلوتمون مخصوصا اون موقع از شب پیش خودم گفتم اگر زن من هم مشکلی براش پیش بیاد و این موقع از شب بخواد بیاد خونه ترجیح می دم عوض راه رفتن تو این خیابون خلوت یه جوونمرد یا یه باخدا پیدا بشه و تا خونه برسونتش. از طرفی هم می ترسیدم این موقع از شب نیت شومی پشت این هیبت معصومانه باشه.
اما گفتم من نیتم خیره و مشکلی پیش نمیاد. جلوی پاش ترمز کردم. (صدای آهنگ رو کم کردم، "برخیز و باطل کن بساط این دغل بازان / که اینان جامه حق را بپوشند بر تن شیطان...")
سرش رو کرد توی ماشین. زنی بود خوشکل و خوش قیافه با تیپی عادی و بچه ی با مزه ای هم بغلش.
محترمانه و در کمال ادب گفت: "آقا من هیچ پولی ندارم برم خونه، بخدا هیچ چیزیم نه خودم خوردم نه تونستم چیزی به بچم بدم بخوره"
خشکم زد. یه چیزی تو سینم سنگینی می کرد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و با رویی گشاده کیف پولم رو برداشتم و هرچی پول توش مونده بود دو دستی دادم بهش.
-خیلی متشکرم آقا
با تبسمی گفتم : "خواهش می کنم خانوم محترم کاری نکردم. وظیفم بود، کوچک ترین کاری بود که از دستم برمیومد!"
دیگه روم نشد نگاهش کنم با لبخندی ماشین رو زدم تو دنده راه افتادم.
پیش خدمت فست فود بغل خیابون صدا زد خانوم و دخترک که نصف خیابون رو طی کرده بود برگشت.
نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، تو دلم گفتم حداقل مجبور نیست یه قسمت از اون پول رو بده برای غذا.
کیف پولم رو برداشتم و دوباره توشو نگاه کردم پیش خودم گفتم کاشکی بیش تر پول داشتم.
از خودم چون ماشین زیر پام هست و یه کسی از روی فشار زندگی مجبوره سرشو بکنه توی ماشین و بگه آقا... خجالت کشیدم.

Sunday, August 22, 2010

این کجا و آن کجا

ساعت 7:50

-اه این دیگه چه ربناییه!

-مردشور ریختشون رو ببرن... من از بچگی با ربنای شجریان بزرگ شدم، مامانم هروقت صداش رو می شنید اشک از چشماش جاری می شد.

-بگذار الان ربنای شجریانو می گذارم.

-چند دقیقه دیگه اذانه!

-الان، بگذار کامپیوتر بالا بیاد.



ربّنا لا تزغ قلوبنا...



صداش رو می برم بالا

بغض گلوی هممون رو می گیره

مادرم طاقت نمیاره و بغضش می ترکه

اشک تمام صورتمو پر می کنه

سرمو می ندازم پایین نمی خوام کسی اشکامو ببینه

اما نه، چون جرات نمی کنم اشکای پدرمو ببینم

Sunday, August 8, 2010

اما چه باید کرد؟


خانواده هایشان تجمع کردند، جلوی دادستانی بست نشستند با دادستان دیدار کردند، دادستان هم همچون همیشه اظهار بی اطلاعی کرد.
خودشان هم در زندان زمان ملاقات در اقدامی هماهنگ سبز بودن خود را فریاد زدند و شعار دادند و بر روی در و دیوار زخفقان آور زندان پیام های سبز خود را حک کردند و گفتند ما راسخ تر از قبلیم و معاندان نیز ناامید تر شدند. سپس دست به اعتصاب غذا زدند.
نوشیدن را بر اعتصاب خود افزودند و چشم های نزدیکانشان نگران شد. در بیرون از زندان نزدیکان نیز هرکاری که می توانستند کردند از ادامه تجمعات گرفته که به تهدید و سرکوب منجر شد تا دست به دامان خدا شدن و دعا و ندبه و روزه و در این بین جواب آن ها تنها بازداشت شدن عده ای از آنان بود.
کم کم سیاسیون وارد گود شدند. موسوی در ابتدا در اقدامی کم سابقه در این یک سال اخیر، تمام قد از این پیام آوران سبز حمایت کرد و گفت چنبش سبز با شماست. جبهه مشارکت ایران اسلامی نیز مردم معترض را به همبستگی با آن ها فراخواند تا روز شنبه روزه سیاسی بگیرند (همان اعتصاب خشک خودمان). چندی بعد، حال این خبرنگاران که وجدانشان آن ها را به زندان انداخته بود رو به وخامت رفت. میرحسین موسوی از آنان قدردانی کرد و همچون نهرو به آنان گفت عزیزانم ایران زمین به زنده شما بسیار بیش تر نیازمند است.
کروبی نیز گفت فرزندانم به خاطر مردم و ایران اعتصابتان را بشکنید . جبهه مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب نیز چنین خواستند. اعضای ارشد و قدیمی نهضت آزادی که از اوایل انقلاب از معترضان بودند و از سوی حاکمیت گروهک تندرو ضد انقلاب خوانده می شوند نیز از خبرنگاران و زندانیان اعتصاب کننده درخواست کردند تا اعتصاب خود را بشکنند.
اما این سرو قامتان که سبز، رنگ خود را از آن ها وام گرفته، با تشکر از همه کسانی که نگرانشان بودند اعلام کردند که در تصمیم خود مصمم هستند و تا رسیدن به حقوق خود از اعتصاب خشک دست نخواهند کشید.

اما چه باید کرد؟

واضح است که مطلوب همه ماست تا با هماهنگ کردن مردم معترض و سبز تجمعی عظیم شکل دهیم یا همه چندین شب ظلمی را که بر یاران دربندمان رفته با الله اکبر فریاد بزنیم تا به یاد حاکمان مدعی الوهیت بیاوریم که خدا از همه چیز بزرگ تر است و قدرت دو روزه شان از حبابی بر روی رود خروشان نیز نابود شدنی تر است.
اما چند نفر از مردم از این جریان آگاهند؟ مردم خاکستری پیش کش، مردم نیمه فعال سبز چطور؟ چقدر دلم می خواهد به تمامی دوستان پیامکی بفرستم و بگویم فردا شب ساعت 21 هرچه فریاد داریم بر سر زورگو خواهیم زد "هدر شهروند یک رسانه، یک جنبش" اما نمی شود. اگر چند نفرشان را حضوری ببینم باید ساعت ها با آن ها بحث کنم تا کمی کمبود اطلاعات و آگاهی ماه ها جبران شود چگونه با یک اس ام اس آن ها را تشویق به کاری کنیم در حالی که شورش را ندارند که البته شعورش فعلا پیشکششان.
چقدر دلم تنگ شده برای روزهایی که با وضو با غسل شهادت از خانه بیرون می زدم. قبل از رفتن قرآن را می بوسیدم، روز قبلش هم وصیت نوشته بودم. دائم بر حسب عقایدم زیر لب ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب می گفتم. چشم های نگران بود. از یکسو به دنبال نشانه ای، نماد سبزی هرچند کوچک، چهره ای آشنا و رد بدل کردن لبخندی محبت آمیز. از سوی دیگر تراکم نیروهای سرکوب گر را در نظر داشتم و روی زمین کفش ها را نگاه می کردم تا بلکه تعدادی از سپاهیان و اطلاعاتی ها را شناسایی کنم.
با نگاه های آشنا آنچنان بحر وسیعی رد و بدل می شد که زبان از انتقال آن در چندین روز عاجز بود. با اینکه هیچ نمی دانستیم پشت این چشم های مشتاق چه فکر و عقیده ای در حال جوشش است. با این نگاه ها و علامت دست ها به نشانه پیروزی ما همه یکی بودیم با هم بودیم. دلم تنگ شده است برای جلو آمدن جوان نگرانی که با تردید می پرسد: "ببخشید شما می دانید تجمع کجاست؟" آنقدر راه می رفتیم و با نگاه ها همدیگر را جذب می کردیم تا بالاخره دستی بالا رود و الله اکبری بلند شود.
دلم برای صدای آن جماعت مصمم که شعار ده تن از آنان صفوف هزار نفری آنان را می شکافت و سایه ترس و دلهره را بر چهره شان مستولی می کرد چه رسد به اینکه این ها هزار تن بودند و آن ها ده تن! چه کنیم که ابزاری نداریم که آن جماعت را هماهنگ کنیم. چه کنیم که اگر هم همین الان بتوانیم آن ها را هماهنگ کنیم آن ها به قدری آگاهی ندارند که ده نفرشان بر هزار نفر فائق آید؟

به نوبه خود دست تک تک این عزیزان دربند را می بوسم و به آن ها می گویم خواهران و برادران خونی تر از خونی من ما با همیم چه بسا در یکی از آن تجمعات ما را به زندان می کشندند و شما زیر باد کولر آب میوه در دست اما با چشمانی خیس برای ما مقاله می نوشتید.
من هم به نوبه خود از شما می خواهم به اعتصاب خود پایان دهید چون ما بیش از چیزی که شما به ما نیاز داریم، نیازمند شماییم.
اما اگر شما همچنان معتقد بر ادامه اعتصاب هستید از این تصمیم شما حمایت خواهم کرد و از هر راهکار عملی که ما را به هدف مشترکمان نزدیک کند استقبال خواهم کرد.

به امید روزی که آن لبخندهای پرمعنا و آن چشمان مشتاق جای این همه کینه را بگیرد.
به امید آن روزی که نور حقیقت دل هایمان را روشن کند.
عضوی کوچک از دریای عظیم سبز

Wednesday, August 4, 2010

هدف چه بود؟

نارنجک بود و مینی بوس حامل خبرنگاران آسیب دید، جزییات مجروحان متعاقبا ارسال خواهد شد. (محمدجواد چطوری خبر رو حذف می کنن هر کاری می کنم نمی شه بیا کمک!)
بمب دست ساز بود......... ای وای خاک عالم! اصغر!!!! چقدر بگم خطر داره ترقه؟! هزار تا دردسر داره ترقه، ها؟! ببخشید مثل اینکه ترقه بود بچم خیلی خوشحال شده بود رییس جمهور محبوبشو دیده، بچم شب و روز خواب نداشت فقط 12 شب 22 خرداد که از چند ماه قبلش قرار بود خبر پیروزی معجزه هزاره سومشو بگذاره رو خروجی اینطور ذوق زده ندیده بودمش.
بمب صوتی بود، من نمی دونم این جوسازی ها چیه می کنن این رسانه های غربی و اون عرب های فریب خورده هی شانتاژ می کنن، ما خودمون کم دردسر داریم کم هی هم جناحی های ما رو به جرم بد نگاه کردن به رییس دولت می ندازن تو زندون حالا شما شامورتی بازی می کنین تا اینو هم بندازن گردن ما بگن کار فتنه گرا بوده؟!
بدو، بدو یه نیم ساعت بیش تر نمونده تا ساعت هشت و نیم نمونده بدو یه صدایی بگذار رو این فیلمه فوقش می گیم یه چند نفری هم دستشون اوخ شده. ای بابا زود باش دیگه تو عاشورا که خوب بلد بودی تصویرا رو میکس کنی!

ما که آخرش نفهمیدیم چی شد؟ اما چند تا احتمال می دیم که یه سریش اونور پردست یه سریشم اینور پرده. اونوریا رو نمی گم چون اصولا اونور پرده معلوم نیست و ما فقط یه سری سایه در حال دولا و راست شدن می بینیم.
اینور پرده یه چیزایی پیداست... یادتونه دو، سه سال پیش سریال نرگس؟ تلوزیون نشون می داد ملت میومدن کرون کرون پارک تا دسته جمعی با هم ببینن حالشو ببرن. حالا بیاین همینجا آره همینجا یه نگاهی به مامانتونو و باباتون بندازین، انگار که شما رفتین تظاهرات مردین نگاه کنین چه قنبرکی گرفتن. هی دائم لعن و نفرین می فرستن که دلخوشی ما فارسی 1 بود که اونم ازمون گرفتین. می رن رو بی بی سی می بینن اونم قطعه دیگه حسابی کفرشون بالا میاد. ولی جون به جونش کنی نمی زنن صدا و سیما رو نگاه کنن. چون دیگه هیچ اعتمادی بهش ندارن سریالاشم که یا سر قبره یا تو بیمارستان یا کلانتری... خلاصه همش بدبختیه.
حالا می گین چه ربطی به موضوع داره؟ ربطش اینه که ببینین اولین خبرگزاری هایی که خبر نارنجک و انفجار رو دادن کیا بودن؟! خبرآنلاین وابسته به علی لاریجانی رییس مجلس حکومتی و فارس نیوز وابسته به سپاه پاسدارن. خیلی خیلی ساده انگاریه اگر بگیم اخبار غلط بهشون دادن پس دو احتمال داره یا دارن سه اش رو می گیرن یا کلا ساختگی بوده.
حالا می گین چرا ساختگی؟ فکر می کنین چند درصد مردم مثل من و شما دیدن که ساعت سه و نیم بعد از ظهر خبرآنلاین و فارس این خبر رو روی خروجی های خود گذاشتن؟ مسلمه که بعد از اینکه رسانه های خارجی می بینن خبرآنلایم و فارس این خبر رو دادن شروع می کنن به نشرش و بال و پر دادن بهش... اما بعد از چند ساعت خبر 20:30 طبق معمول با یک نمایش بگوید نگاه کنید این ها رسانه هایی هستند که شما به آن ها اعتماد کرده اید. تا در پروسه صلب اعتماد از رسانه های بعضا مستقل مثل همیشه گام بردارند تا شاید بتوانند آب رفته را به جوی باز گردانند!

بابا ول کن اینا رو فارسی 1 شما وصل نشد؟!